loading...

دلنوشته و رمان

رمان و دلنوشته

بازدید : 390
پنجشنبه 14 آبان 1399 زمان : 21:41

پسرا داداش طوفان و بهروز و امیرپسرداییم و بهرام پسرعموم و مسیح طبق معمول دارن قارچ خوری بازی میکنن
منم بیحوصله یک گوشه قمبرک زدم
از وقتی فهمیدم دسته خراب میدن دستمو الکی به به چه چه میکنن چه خوب بازی میکنی و به ریش من میخندن تصمیم گرفتم دیگه گیرندم بهشون که منم بازی
بیحوصله رفتم اشپزخونه کمک مامان
بابا زنگ زد که نون چی بخرم دارم میرسم
مامان گفت برو به پسرا بگو بازی رو تموم کنن بابات الان میرسه هیچی درس نخوندن
فورا فکر انتقام افتادم
(بابام شدید مقرراتی بود و سختگیر)
رفتم پذیرایی دیدم دارن میزنن تو سرو کله هم و بازی میکنن
خوشحال از انتقام رفتمو کتاب دفترایی که اماده گذاشته بودن تا بابام برسه برن سروقتش رو اروم جمع کردم
امیر حواسش بود گفت این زلزله خانم چه عجب داره کارمیکنه
مسیح زد پس کلش گفت خفه عروسکم همیشه خرابکاریاتونو جمع و جورمیکنه تشکر کن
گوششو گرفت مجبورش کرد تشکر کنه
غافل از اینکه فکرم انتقامه منم با یک پوزخند برگشتم کتابارو گذاشتم اتاق طوفان و رفتم دم در
منتظر بودم تا بابا ایفونو نزنه که پسرا متوجه بشن
تا صدای قفل در ماشین امد درو باز کردم
بابا:آنام مشکلی هست چرا دم دری
من: نه بابا منتظرت بودم
بابا:😅امان از دست تو دختر میدونم یک چیزی هست
خدا به داد برسه
بابا منو میشناخت خندم گرفت
گفتم ماشینو نمیاری تو حیاط بابا گفت نه دارم میرم امدم ناهار
حرفش تموم نشده نگاش از پنجره پذیرایی افتاد به پسرا که داشتن بازی میکردم
رفت تو با عصبانیت
بابا: پسراااا تا این ساعت دارین بازی میکنین دیگه؟
کو کتاب دفتراتون ؟؟؟
مگه نگفتم تا بیام سردرس و مشقتون باشین ؟؟؟
همشون سراشون پایین بود
بابا گفت برین کتابایی که گفته بودم حاضرکنین رو بیارین میپرسم اگه بلد نباشین
تا یک هفته از بازی و باشگاه و کوه رفتن و استخر محرومین
پسرا دستپاچه و دمغ رفتن کتاباشونو بیارن
از هرکدوم دوتا سوال کرد فقط طوفان قصردررفت
بقیه تنبیه شدن
بابا شدید عصبانی بود گفت همتون برین اتاق ناهارتونو انام میاره از جلوی چشمم دور شین
منم خوشحال از انتقام شیرین رفتم ناهارشونو اماده کنم
اونم چه ناهاری خورش پر نمک و ابلیمو و فلفل😜😌😂
#مانیتا

دعای خیر مادر :))
بازدید : 284
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 4:40

قبل داد زدن مسیح یکی اروم گفت متاسفم تموم کردن...
همزمان صدای افتادن و داد مسیح که مامانمو صدا میکرد و صدای افتادن گوشی و قطع تماس
شوک زده بودم ،مثل ماهی که از اب بیرون افتاده چند باری دهنم باز و بسته شد تابتونم حرف بزنم
چقدر هوا کم بود برای نفس کشیدن یکدفعه یاد خوابم افتادم ...
امروز کلی مهمون دارم ...باید اماده بشی ...نگرانتم ...خانمانه رفتارکن
انگار خوابم فلش بک خورده بود جلوی چشمام تا چشمام خواست پر بشه یادم امد
عزیز کرده مادری باید الان محکم باشه وقتش نیست الان نههه
دخترمو صدا زدم همزمان داشتم لباسهای مشکیمونو اماده میکردم تندتند چادر مشکیمو از بین لباسا جدا کردم
گفتم عزیزم زنگ بزن بابات بگو فورا بیاد خونه من باید برم بگو مادری...
زبونم نمیچرخید لال شده بودم نگاش کردم میشناخت منو فورا زنگ زد گفت بابا میای خونه مانیتا حالش خوب نیست
بعدش گوشی رو زد رو ایفون
👨مانیتام خوبی ؟دارم میام توراهم قربونت برم اروم باشیا
مسیح به من زنگ زده قبل تو باهاش حرف زدم
تا چند دقیقه دیگه خونم تو فقط اماده شو
👩با ارامشی غیرقابل باور گفتم من ارومم عصبی رانندگی نکن باز، دارم اماده میشم فقط بیا
👨یکم سکوت کرد گفت این ارامشت منو میترسونه قربونت برم حالت خوبه؟ به پری الان میگم واست شربت اب قند درست کنه
👩نه من خوبم میخوام قطع کنم حواست به رانندگیت باشه
👨قطع نکنیا رو مانیتور دارم حرف میزنم نترس گوشی دستم نیست تابرسم بامن حرف بزن
👩نمیخواد بیا فقط
👨مانیتام قربونت برم میخوای گریه کن ولی اینطوری نکن سکته میکنیا
👩نمیخوام مادری گفت الان باید محکم باشم اماده باشم مهمون داره
👨گریه کن قربونت ببین اصلا با من دعوا کن داد بزن بگو سه هفتست نبردی مادری رو ببینم ، با هرکی منو دوست داره من دوستش دارم مشکل داری بگوو اروم میشی لطفا فقط سکوت نکن
👩بابا پشت خطه قطع میکنم...
تارسیدیم مادری رو داشتن میبردن امیر بغلش کرده بود
همون لحظه اول دیدم خودم دیدم که مادری نشسته رو صندلی مخصوصش و لبخند میزنه بهم ولی مادری که تو اغوش امیر بود مسیح نمیتونست ارومش کنه هیچ کس متوجه من نبود
پاهام سنگ شده بود جلوی در
میخواستم حرف بزنم ولی لال شده بودم امیرمتوجه من شد
گفت بیا دخترعمه مادری منتظرت بود
چشمام سیاهی رفت پاهام خم شد واسه افتادن که مسیح بغلم کرد تو گوشم گفت عزیز کرده، خونه پر مرده خواهش میکنم محکم باش بزار مادرو راهی کنم نزار نگرانت بشم
با همه توانم گفتم برو کنار من ارومم مهمون داریم
درطول مراسم همه چشماشون رو من بود و منتظر زمین خوردنم بودن مادری نگران همین لحظه‌هام بود
ولی من ققنوس بودم که هردفعه دوباره از خاکستر خودم متولد میشدم

با همراهی امام جمعه و شورای شهر
بازدید : 279
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 4:39

کسی به در میکوبه و من گوشام سنگین شده...
پشت در پراز عجز و ناتوانی افتادم و حسی ندارم
دلم فریاد میخواد ...فریادی از ته دل...پرصدا ومهیب
طوری که لایه ازون رو بشکافه و به گوش خدا برسه
اما...مجبورم اروم و ساکت باشم
به وجدانم این باورو دادم که اره من بزدلم من ترسوام ..اصلا هرچی تو بگی ..
هستریک اشکامو پاک میکنمو وبرگه نتیجه ام آر آی که موقع امدن رو زمین انداختمش رو تو دستم میگیرم بخودم میگم... ببین چشمای کورتو باز کن نوشته تومور مغزی...
تو تموم شدی ...مردی
صدام تو اون محدوده میپیچه و من هستریک میخندمو شوری اشکام که روی لبامه حس میکنم
قیافم به شدت مضحک شده...
ومن برای خودم تکرارمیکنم شاید برای این ساخته شدم که فقط ارامش باشم زندگی نکنمو زندگی ببخشم راست میگفت مادری من زندگیمو فرشی میکنم زیر پای عزیزام و این ذات منه عوض هم نمیشم ...
ضربات روی در و صدای دادو بیداد مسیح منو به زمان برمیگردونه امد بلاخره امد پر از حس شجاعت و تونستن بلند میشم و درو باز میکنم ...
مرد مقابلم دستاشو بدون هیچ ماخذه‌‌‌ای باز کرده برای به اغوش کشیدنمو من دلتنگ وبدون هیچ اعتراضی به اغوشش پرمیکشم...
همسر نگرانم میخواد سرم فریاد بزنه که مسیح دستشو به معنای ساکت شو بالا میبره و من بخاطر شعور بالای این مرد دوست داشتنی محکمتر بغلش میکنم و‌های‌های میبارم و اون تو سکوت همه رو دور میکنه ازم و اجازه میده خالی شم..
نمیدونم بعد چند ساعت بودکه اشکام بند امد...
و اروم و بی حس همونجا روزمین نشستمو پاهامو بغل کردمو سرمو رو زانوهام گذاشتم
اونم مثل من
مسیح : عروسک میخوای بریم دور دور ؟
سرمو به معنی نه تکون دادم
مسیح :پس خوبی اروم شدی؟
بازم سرمو به معنی اره تکون دادم
مسیح :باز که زبونتو موش خورده میخوای حرف بزنیم؟
من: کی بهت گفت ؟
مسیح :شوهرت ایمیل داده بود بهم که بیام حالت خوب نیست بازم سرتق شدی و نمیری دکترباهاش
امدم که بازم جلوی سرتق بازیات وایسم
من: نمیام باهات توی نامرد هم تنهام گذاشتی مثل همه
مسیح :اگه دست خودت باشه اره نمیای خودت میدونی منم ازتو بی کله ترم
دستشو انداخت رو گردنمو کشید نزدیکتر سرمو گذاشتم رو پاش
تو هم نامردی تو هم بدی ازت بدم میاد چرا امدی اونم ترسیده یک هفتست که خودمو تو این خونه حبس کردم
میخوام ازش جداشم اون طاقت نداره حال بدمو ببینه ریختن موهامو
راستی...فراموشی هم میگیرم میرم تو خیابون گم میشم چشمامم داره کورمیشه دستامم بی حس میشه چند بار بیهوش شدم
برو مسیح نمیخوام هیچ کسو ببینم تو این خونه هم تو تنهایی میمیرم میای جنازمو میبری کفن و دفن

خلاصه و مفهوم مقاله تولید محتوای الکترونیکی
بازدید : 324
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 4:39

اشکهام تندو رگباری میباره دستهای مشت شده ام رو دو طرف روشویی میزارم و به اینه مقابلم زل میزنم
چشمهای اشکی و به خون نشستم گواه اتش درونمه
مایعی از ته دلم میجوشه و قل میزنه و تا ته حلقم بالا میاد
طعم تلخش را حس میکنم و صورتم از حسش مچاله میشه...
ذاتا کامم تلخه و فقط خودم میدونم این تلخی از کی شروع شده...
خیره به تصویرم لب میزنم...
اروم باش دختر ...اروم ...اتفاقی نیفتاده که داری شلوغش میکنی ...تو ...داری ...شلوغش میکنی ...
به پوزخند ناخوداگاه روی لبم هم اهمیت نمیدم و تند تند سرمو تکون میدم و بخودم میگم...
آره ...آره ...مشکلی نیست همه چی حل میشه ...همه چی مثل سابقه دیگه...حلش میکنی تو از عهدش برمیای دختر...
پوزخندم کش میاد....
دیونه شدم یا که دارم خودمو به دیونگی میزنم؟؟؟
چطوری همه چی مثل سابق میشه دیگه؟؟؟
چطوری میخوای حلش کنی؟؟؟؟
قلبم درد داره دستم رو روی قلبم فشار میدم...
حق نداری ...حق نداری دیونه بازی دربیاری اروم باش...
حق نداری به اندازه کافی گند زدی به زندگیت ...
الان بخاطر این دوتا بچه هم که شده باید محکم باشی...
اشکامو تند تندپاک میکنم اما بازم اشک برق میزنه تو چشمام پر حرص تاکید میکنم واسه خودم خط و نشون میکشم ...
ضعیف نباش ...محکم باش ... نمیشه و نمیتونم نداریما..
میفهمی‌نداریم....بزرگش نکن
اما وجدانم فریاد میزنه...
بزدل با خودتم نمیتونی رو راست باشی احمق؟؟؟
تاکی میخوای خودتو گول بزنی ؟؟؟
چرا میخوای سرخودتو شیره بمالی که درست میشه...
یک مشت اب رو تصویرم میپاشمو میگم
نههههه درست نمیشه لعنتی درست نمیشه تموم شد...تموم شدی بفهممممم ....داری میمیری نمیبینی ذره ذره اب میشی ...
چندروز مونده به عمرت بدبخت تموم شد ...
مشتمومحکم میکوبم به اینه روبه روم بلکه وجدانمو خاموش کنم و بازم بهش بگم ...
من مانیتام باز میتونم ...میتونم از عهده این بیماری هم بربیام خفه شوووو ...من میتونم خوب میشم....
سرگیجه بدی دارم تا میخوام بلند شم روی دوزانو پخش زمین میشم
انگار دنیا رو وارونه میبینم صداهایی تو سرم منعکس میشه
حسی برای بلندشدن ندارم...
حس جالبی بود هق میزدم اما اشکی نداشتم
از ته دل زجه میزدم و لبهام چفت بود
مرده بودم اما هنوز نفس میکشیدم
..

یاد خاطره ها..کتاب زندگی نامه مانیتا📚
بازدید : 277
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 4:39

سخت ترین دو راهی ، دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است !
گاهی کامل فراموش میکنی و بعد میبینی که باید منتظر می‌ماندی و گاهی آنقدر منتظر میمانی تا وقتی که میفهمی‌زودتر از این‌ها باید فراموش میکردی . . .

در انتظار تو بودن کافیست..
درست است سخت میگذرد در انتظار کسی ماندن که هیچ اُمیدی به آمدنش نیست . . .
ولی...
یادتــــــــ باشد ؛
مــــــــــن اینجا،
کنار همین رویاهای زودگذر،
به انتظار آمدن تـــــــو ،
خط‌های سفید جاده را می‌شــــــــمارم … !!!

در انتظار تو بودن کافیست ..اما
شعله‌ی انتـــــــــــظار تــــا ابَد نمی‌ســـــوزد
هــــیزم‌ها خیـسَ ند و آتـــــش‌های دیگر سَخت وســـوسه انگیـــز…!

یادخاطره ها...کتاب زندگی نامه مانیتا📚
بازدید : 365
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 16:38

ـــ بابا؟
👨:جان بابا بگو انام
ــ بابا یادته شاگرد ممتاز استان شده بودم ...
خانم مدیر زنگ زد خونه ...
گفت یک عکس میخوان برای روزنامه و بنر برا سردر مدرسه
و ناحیه تا همه بشناسن دختر تیزهوش مدرسشونو...
تو چی گفتی بهش بابا؟؟
😔👨:گفتم لازم نکرده دختر من دیگه بچه نیست که همه جا عکسشو بزنن که چی؟؟!!!
ـــ بابا؟؟؟
یادته چقد از مدرسه زنگ زدن که اجازه بدی برم مسابقات استانی ؟
تو چی گفتی بابا؟؟؟؟
👨😭:گفتم دختری که شبوبیرون خونش باشه باید سرشو لب حوض برید من اجازه نمیدم
ــ بابا؟؟؟
یادته دبیرادبیاتمون رضایی جلوتو دم در مدرسه گرفت گفت.. اقای روحپرور دخترتون استعداد نویسندگی زیادی داره یک رمان نوشته قراره با کمک من به چاپ برسونیمش
تو چی گفتی بابا؟؟؟
😭👨:گفتم شما چی یاد این دختر میدین نوشتن رمان عاشقانه ؟؟؟
لازم نکرده خانم بندازین تو اشغال این مخرفات رو بچه مردم از راه بدرنکنین مغزشو منحرف کردین بزارین درسشو بخونه
جواب مردمو چی بدم؟!!
ـــ بابا؟ میدونی همش مانع شدی برام تو زندگی؟؟
بابا؟؟ میدونی روزی که جلوی خان عمو واینستادی نگفتی پسر دکترت بره به درک دختر من خودش انتخاب میکنه
چقدر حس کردم پشتم خالیه لج کردم باهات گفتم داود انتخاب منه اشتباه هم باشه انتخاب منه ...
میدونی بابا همون دختر چادری هم کلاسیم زهرا که گفتی دختر خوبیه محجبست فقط با اون حق داری دوست باشی همون باعث امدن داود تو زندگیم شد ؟
فک میکردی چون محجبست دختر پاکیه نه؟😭
میون گریه خندیدم ...میدونی بابا دور از چشم تو واسه چند تا مجله و روزنامه مطلب مینوشتم به اسم مستعار
اصلا میدونی چند تا رمان نوشتم به اسم این و اون ...
با من بیا بابا...
بلند شدم رفتم اتاقم صندوق مخفی شده تو کمدمو کشیدم بیرون
همه رمانهایی که نوشتم همه روزنامه‌هایی که مطالب من بود همشونو ریختم زمین ...
ببین بابا ببین دخترت اینارو سالها از چشمت قایم کرده اسم خودش روشون نیست هیچ وقت نخواستم بخاطرمن سرت پایین باشه بین مردم بابا من دختر بدی نبودم برات...
میدونی چقدر عذاب کشیدم روز عروسیم نیومدی بدرقم کنی و دعای خیر کنی برام
نمیدونی بابا هیچی نمیدونی از دخترت
داشتم رازهای سربه مهرمو دونه دونه میگفتم و یادم نبود قلب بابام طاقتشو نداره
طوفان خشمشو مشت محکمی‌کرد و زد تو دیوار بابام رو زانوهاش افتاد زمین
جلوش زانو زدم بیرحم شده بودم بعد سالها نگفته‌هایی که
کارمو به مشاورو روانپزشک کشونده بود ...
گفتم ..میخوای بدتراشو بگم بابا ؟؟ اصلا بیا از داود بگم برات وقتی که مامانش دید جواب منفی دادیم بهشون گفت دخترت با پسرم درارتباطه حتی نپرسیدی تا چه حد چرا چطوری؟
من فقط چند بار تلفنی باهاش حرف زدم
اونوقت فردای خواستگاری گفتی حق رفتن به مدرسه رو نداری مدرسه جای مقدسیه جای دخترایی مثل تو نیست
چند روز حبس شدم تو اتاقم لج کردم هیچی نخوردم
اخرش هم پیغام دادی یا خودمو بکشم یاجواب مثبت به داود بدمو از خونت برم
میدونی چیا امد به سرم بابا....
داود خیلی ترسیده بود از رازهای مشترکمون
یکدفعه جلوی دهنمو گرفت گفت بسه بسههه تمومش کن عزیزم نمیبینی حال طوفانو و بابا رو حواست نیست مامان رو اگه همون اول دایی با خودش نبرده بود الان چی میشد
پاشو مانیتای من باید بریم حالت خوب نیست پاشو قربونت
بغلم کرد تو گوشم گفت غلط کردم مانیتا دختر بابات طاقتشو نداره ازم متنفرمیشن خواهش میکنم پاشو فراموشش کن
گفت دکترت گفته بود کاری کنین حرف بزنه گفته بود میری پیشش فقط سکوت میکنی باید به حرف میومدی
ماهم این نقشه رو کشیدیم
بسه تا اینجا بسه تمومش کن خواهش میکنم ۱۹ساله ازت معذرت خواستم و تو نبخشیدی بسه تو رو خدا...
اون نمیدونست هزاران بار خواستم ببخشمش و نشد ...

من ادمیم که نمیتونم ببخشم دست خودم نیست ...

من از خودش به خودش پناه اورده بودم ....

هرچند پناهگاه ناامنی بود برام ولی بهترین ادم زندگیم هم بود فقط مشکلش این بود که زیادی عاشق بودن من بود

عاشق کسی که قلب و احساسی نداشت ...

💔تاوان دل شکستن 💔پارت ششم
بازدید : 285
پنجشنبه 30 مهر 1399 زمان : 21:37

داشتیم با دختر دایی معصومه تو حیاط بدو بدو میکردیم که
دوست آقاجون جناب سرهنگ میرزایی امدن ..
مادری اشاره کرد برین بالا
اروم مثل یک دختر مودب 😅رفتیم رو بالکن فضولی ..
سرهنگ گفت اقای موسوی واسه دیدن این خونه اگه اجازه بدین منو دونفراز همکارامون با شما میایم چون این خونه میدونید که زیاد حرف و حدیث پشت سرشه ، تقریبا مخروبه شده ...
عیب نداره سرهنگ شماهم بیاین من کارغیرقانونی نمیکنم درضمن منم کارم بسازو بفروشه میخوام این خونه کلنگی و چند تا از اون خونه‌ها که تو اون کوچست رو بخرم کلا واسه
اینده بچه‌ها...
برام مهم نیست اهالی اون سمت میترسن ازاون خونه ...
سرهنگ :پس حاضربشین بریم که من اداره کار زیاد دارم...
بدو رفتیم با معصوم فورا حاضرشدیم امدیم پایین
مسیح نمیزاشت مابیایم ولی میدونست عواقب داره 😅واسه همین منو معصوم هم همراهشون رفتیم
یک خونه خیلی بزرگ و قدیمی‌تو یک کوچه خیابان شمس تبریزی (تبریزیا میدونن این خونه زیاد سرو صدا کرد )اقاجون منو سپرد دست مسیح گفت شماتو حیاط باشین
خیلی دلم میخواست همه جارو ببینم شنیده‌هام از این خونه یک چیز دیگه بود ولی خونه زیادی معمولی به نظرمیومد یک حیاط بزرگ و استخر خالی و ...
یک قسمت از خونه به نظرم زیر زمین میومد ولی هیچ دری نداشت رفتم اون قسمت که مسیح مانعم شد بهش قول دادم که پی شیطنت نیستم نزدیک دیوارشدم دستمو رو دیواری که حس میکردم زیرزمینه کشیدم گفتم به نظرشما اینجا زیرزمینی نیست؟
مسیح گفت نمیدونم عروسک من اصلا حس خوبی ازاین خونه ندارم گفتم منم
داشتم همین طوری دستمو روی اجرا میکشیدمو خونه رو دور میزدم که یکی از آجرا حس کردم لقه
کنارش زدم دیدم یک اهرم پشتشه مثل یک در کشویی که روش اجر چیده بودن با کمک هم درو کنار زدیم یک زیر زمین تاریک و مخوف مثل یک تونل شدیدا بوی بدی میومد مثل بوی نم و یک بوی خیلی بد مثل غذای فاسد یا بدتر از اون
مسیح مانع رفتنم تو تونل شد گفت خطرناکه و رفت تا سرهنگو صدا کنه ولی من دلم میخواست خودم ببینم چند قدم رفتم تو چند تا تشت که یک چیزایی توش بود (بعدا فهمیدم ناخن بوده )چند تا زنجیر و انبردست و چند تا ابزاری که من تو فیلما دیده بودم مخصوص شکنجه معصوم هی صدام میکرد میگفت مگه قول ندادی نری تو ،اما حس کنجکاویم نمیزاشت برگردم باروسریم جلوی دهن و بینیم رو گرفتم و یک قدم دیگه پام خورد به یک چیزی دقیقتر نگاه کردم یک تیکه پارچه بود توش یک چیزی بود ولی نمیدیدم زیادی تاریک بود
یکدفعه یک روشنایی افتاد رو چیزی که زیر پام بود چشمامم گشاد شد از ترس نه تونستم داد بزنم نه فرارکنم
صدای پای دویدن پشت سرم رو میشنیدم ولی نمیتونستم برگردم و زوم جمجمه زیر پام بودم یکی برم گردوند تو آغوشش صدای مسیح بود نترس، نترس، اروم باش من اینجام ، و دیگه چیزی نفهمیدم
تا چشمامو باز کردم دیدم تو حیاط اون خونه تو دستم سرم داخل امبولانس هستم و کلی مامور اگاهی و یک عده زن و مرد ریخته بودن تو حیاط
پرستار متوجه بیداریم شد فشارمو گرفت پرسید خوبی؟
فقط نگاش کردم نمیتونستم حرف بزنم
آقاجون امدبالاسرم انگار خیلی دلخوربود ازم که نگام نکرد
از پرستار تشکر کرد ومسیحو صدا کرد
مسیح بدون حرف و نگاهی بغلم کردو تو ماشین اقاجون گذاشت بعد چند دقیقه سوار ماشین شدنو برگشتیم خونه...
سخترین کار دنیا اینکه بخوای دل یکی عین خودت که نمیبخشه رو بدست بیاری
منم دست پرورده اقاجون و مادری بودم ...
میدونستم که زمان لازمه تا از اشتباهم بگذره
با باحرف زدن و منطق و دلیل اوردن فقط توجیه میکردم اشتباهمو چون نباید اونجا بدون اجازشون میرفتم
بدتر اینکه به خودم اسیب زده بودم صحنه‌‌‌ای که دیدم برای یک دختر بچه خیلی سنگین بود و تا عمر داشتم مطمعنم یادم نمیرفت ...
با اینهمه یک معذرت خواهی بدهکار بودم ...
ماها شبها موفع خواب این صحنه‌ها شد کابوس بزرگ زندگیم
مدام تو خواب گریه میکردم ...داد میزدم...
مسیح باهام حرف زد گفت ترست عادیه ولی بلاخره برات کم رنگ میشه
راست میگفت زمان حلال هرمشکلیه ...

دوست داشتن به مثابه امری حیاتی ...
بازدید : 309
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 17:39

نعمتی ست
بودنت، داشتنت
ادبيات چه كهنه می‌شود در وصف تو
كلمه‌ها بلد نيستند تو را بگويند
اما خيالي نيست
من بی سواد می‌شوم
وقتی حرفِ توست
📚پسره کارتی از جیبش دراورد ونزدیک مهری شدگفت این کارته منه اگه دوست داشتی بهم زنگ بزن خوشحال میشم ویک چشمک زد مهری ناخواسته ازپرویی پسره خندش گرفت
ولی من عصبانی گفتم گورتوگم کن مهری خودشو جمع وجورکرد گفت من نامزد دارم اقابفرمایید
پسره:منکه فک نمیکنم نامزدتون بودن چون حلقه دستت نیست
دیگه میخواستم ازجام بلندشم که مسیح از پشت سر پیرهن پسره رو گرفت وبرش گردوند
مسیح:به چه جراتی به کی میخواستی شماره بدی؟
پسره:بزارخودش انتخاب کنه بچه خشگل جوش نزن
مسیح باکله توصورت پسره زد، دوستاش ریختن مسیحو بگیرن یکیش ازپشت میخواست مسیحوبزنه پامو درازکردم پاش گیرکرد به پام باکله رفت زمین نتونستم جلوی خندمو بگیرم مسیح دوتاشونو انداخته بود زمینو یکی یکی میزد😅
مهری گریه میکرد شدید ترسیده بود مسیحوالتماس میکرد که ولشون کنه پسری که انداخته بودمش زمین بلند شد حمله کرد بهم همون جانشسته با پام محکم زدم تو قفسش افتاد زمین همین جوری کلا تفریح میکردم چون نمیدونست باکی طرفه بازم بلند شدحمله کرد صندلی رو برداشتم کبوندم بهش
رستورانوبهم ریخته بودیم چندنفرمسیحوگرفته بودن ولی اقایون ازدورمیگفتن ابجی ولش کن منم واقعا عصبی بودم چون فشای رکیک میداد بالگد تو سروصورت پسره میزدم
مهری نمیدونست کی رو اروم کنه دادزد سرم توچرا؟؟ مسیحونمیتونن بگیرن پسره روکشت لطفا ارومش کن
رفتم نزدیک بازوی مسیحو گرفتم میخواستم بگم اروم باش برنگشته دستمو محکم پس زد دستش محکم خورد بهم انگشتاش خورده بود به چشمم مطمعنن کبود میشد
صدای داد مهری و اخ من باعث شد مسیح برگرده دستم رو صورتم بود همش میگفت غلط کردم عروسکم چی شد قربونت برم شرمندم ببخشید دستم بشکنه
نمیدونستم گریه کنم ازدرد بخندم بهش که پلیساریختن تورستوران وهممونو بردن کلانتری
بابام خداروشکر این موقعها منو نگاه نمیکنه😅والا داشتم ازترس سکته میکردم ولی خب بچه پرو بودم دیگه اروم بدون هیچ عکس العملی نشسته بودم مسیح همش اشاره میکرد که متاسفه ومعذرت میخواست ازدست مهری عصبانی بود چون خندشودیده بوداصلانگاش نمیکرد اونم همش گریه میکرد
باباجون کارای اداری وانجام داد مهری رو عروسش معرفی کرد باکمک وکیلش راهی خونه شدیم پسراهم تو بازداشتگاه
مسیح ومن مثل مجرم توماشین کنارهم نشستیم هردوساکت دست تو دست منتظرسرنوشتمون بودیم مهری رو رسوندیم باباجون مجبورشدازخانوادش معذرت خواهی کنه
موقع رسیدن باباجون ازبابام تشکرکرد وگفت بسپرشون به من...

مفهوم شئی واره گی از زبان مارکس ، لوکاچ ، بنیامین
بازدید : 283
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 17:39

دیدم داره همین طوری عصبی وتند میاد طرفم حساب کاردستم امد
بدون اینکه پایه موتورو بزنم انداختم زمینو فرارکردم
حالا موتورشم به جرمام اضافه شده بود
داد زد وایسا زلزله وایسا ازموهات اویزونت میکنم وای موتور نازنینم
منم داد زدم اگه تونستی منوبگیری باشه😜😂
انقدر دور استخرو درختا دویدم که خسته شد
نشست زمین
دیدم اوضاع ارومه یواش یواش بهش نزدیک شدم
من:مسیح من.. عشق من..زنگوله پاتابوت ؟چی شد پیرمرد
یکدفعه دستشوگذاشت روقلبش ترسیدم زانوزدم جلوش گفتم غلط کردم قربونت برم ببخشید چی شد‌‌‌ای وای کوکب خانم، مادری
داشتم با هول و ولا داد میزدم یکدفعه منو گرفت مثل یک بچه زد زیر بغلش
گفت گرفتمت الان حالیت میکنم عروسک حالا من دوست پسرتم دیگه؟اصلا دوست پسرچند حرفیه ؟
چه غلطا همون طوری که لوست کردم آدمتم میکنم
دیدم ایندفعه واقعا اتیشیه
من:منوبزار زمین مسیح والا بدمیبینی
همون طوری نگام کرد حالا زبون درازی هم میکنی دیگه؟
من:مسیح اخرین اخطاره
خندش گرفت پهلوشو گاز گرفتم تادستش شل شد منم فرارکردم پشت مادری قایم شدم
خدارو شکر کوکب خانم گفت آقا تلفن باهاتون کاردارن
واسم خط ونشون کشید ورفت
مهری بود باهاش حرف میزد ولی انگار مهری باورش نمیشد وگریه میکرد رفتم نزدیکش گفتم بده من بگم
مسیح:بیا عروسکم بگوتوبودی مهری باورش نمیشه
من:من بگم منو میبری دیگه باخودتون
مسیح :اره قربونت برم خواهش میکنم،
مهری واقعا ناراحت بود دوستش داشتم به اندازه مسیح
من:مهری جونم گریه نکن دیگه قربون اون چشمای خوش رنگت
مهری:مانی راستشو بگو مسیح میگه توبودی باهام حرف زدی راست میگه؟
یکم شیطونیم گل کرد ساکت موندم😜😂
مهری:حرف بزن جان مسیح راستشوبگو
من :مهری جونم شوخی کردم خب توصدای منومیشناسی دیگه
مهری:(جیغ )میکشمت خفت میکنم منو سرکارمیزاری دیگه
من:😬
گوشی رو دادم دست مسیح
بیااین دوست دخترت دیونست داره جیغ میزنه
مسیح:مگه توعقلی واسه ادم میزاری قربونت برم ممنونم حالا بدو حاضرشو بریم شهربازی
پریدم بغلش
حالا مهری هم اون ور خودشو میکشت گفتم حالا عشقمو صاحب شدی جیغ هم میزنی سرم
مهری:بزارببینمت من میدونمو تو همش تقصیرمسیحه اینقدرلوست کرده
من: نزار خواهرشوهربازی دربیارم سرت به اندازه مسیح دوستت دارم
مسیح گفت بدو موتورو روشن کن تابیام
روز بسیارعالی باهم گذروندیم کلی شیطنت وبگوبخند
موقع برگشت رفتیم رستوران اونجا یک چندتاپسر بودن که مجردی امده بودن
وقتی مسیح رفت سفارش بگیره یکی از پسرا امد نزدیک ما..

یاد خاطره ها...از کتاب زندگی نامه مانیتا📚
بازدید : 318
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 17:39

طبق روال پنج شنبه‌ها خونه مادرجون هستم
مسیح از باشگاه برنگشته حوصلم شدید سر رفته
باباجون که مثل همیشه نیست
مادری هم که داره کتاب میخونه
بلندشدم برم اتاق مسیح حداقل باکامپیوترش مشغول شم
مادری:کجاقربونت برم حوصلت سررفته؟ نکنه زلزله خانم
شیطنت خونت کم شده؟😉😄
من:مادری من بشینم ماتم میادسراغم خودت که منومیشناسی
میرم اتاق مسیح
مادری:فدات شم تورو خدا بازم اتاقشوبهم نریزیا بازم میاد دعواتون میشه
من:من که کاری نمیکنم
مادری:اره جون عمت همین هفته پیش تاامد بره اتاقش سطل اب افتاد روسرش خواسته بشینه رو تختش یک عالمه میخ رفته تو پاش رفته حموم تو وانش پر حشره
مگه نگفتم خانم شو اینکارا رو نکن عزیزم پسرارو اذیت میکنی ایناهم میان پیش من شکایت که تو لوسش میکنی فدات شم درسته مسیح دوستت داره هیچی بهت نمیگه جراتشم نداره ولی خب
این امیر هزارباراخطار داده چرا با کاسکت میری حیاط عزیزم ساختمونا دید دارن توحیاط
پسره غیرت داره روت
من:صب کن تورو خدا مادری من مسیحودوست دارم خودشم میدونه فقط هروقت میره تو خودش اذیتش میکنم سرحال شه ..این امیرهم زیادی فضوله ،پرو شده اصلابه اون چه عمدا لج میکنم که حدشوبدونه داداشاهم که همش مشغول درس وباشگاهن منویادشون رفته واسه همین اذیتشون میکنم
الانم میرم فقط باکامپیوتر مسیح مشغول شم تابیاد
بادلخوری رفتم ولی حوصله هیچی رو نداشتم حق نداشتم رو تختش درازبکشم رفتم توبالکن نشستم زمین پاهامو بغل کردم سرمو گذاشتم روش
نمیدونم چقدرگذشته بودکه مسیح امد حوصله اونم نداشتم
منتظربودم همین طوری دیدم داره شماره میگیره
مسیح:سلام عزیزم خوبی؟ الان رسیدم
میخوام برم حموم بعدش ببینم این وروجک رو ببرم شهربازی میخوای بیام دنبالت؟
باشه پس منتظرم باش
یهو پریدم تواتاق باهیجان گفتم مسیح😃
مسیح بیچاره ترسیده بود گفت کوفت سکته کردم
میرم حاظرشم بدو حموم مهری میاد که؟
مسیح :آره قربون اون مخ نخودیت
رفتم جنگی حاضرشدم برگشتم مسیح هنوزحموم بود وسواسی لعنتی
میخواستم بی حوصله برم دیدم گوشیش زنگ زد مهری بود
شیطونیم گل کرد
صدامو عوض کردم با عشوه تلفنو جواب دادم
من :بلههه بفرمایید
مهری:سکوت
من :وقتی حرف نمیزنی غلط میکنی زنگ میزنی گوشی دوست پسرمن
الوووو
مهری:بب ببیخ ببخشید شما؟
من: این گوشی دوست پسرمه شما؟
مهری:م من یعنی هیچ کس 😭
دیدم صدای دوش قطع شد فورا گوشی رو قطع کردم انداختم رو تختش دررفتم
رفتم سراغ موتورسیگلت مسیح به قول خودش پسرش
خیلی دوست داشتم من برونمش ولی فقط حیاط اجازه داشتم باهاش دوربزنم
مسیح امد چه امدنی ....

یاد خاطره ها ...از کتاب زندگی نامه مانیتا📚

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی