loading...

دلنوشته و رمان

رمان و دلنوشته

بازدید : 283
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 17:39

دیدم داره همین طوری عصبی وتند میاد طرفم حساب کاردستم امد
بدون اینکه پایه موتورو بزنم انداختم زمینو فرارکردم
حالا موتورشم به جرمام اضافه شده بود
داد زد وایسا زلزله وایسا ازموهات اویزونت میکنم وای موتور نازنینم
منم داد زدم اگه تونستی منوبگیری باشه😜😂
انقدر دور استخرو درختا دویدم که خسته شد
نشست زمین
دیدم اوضاع ارومه یواش یواش بهش نزدیک شدم
من:مسیح من.. عشق من..زنگوله پاتابوت ؟چی شد پیرمرد
یکدفعه دستشوگذاشت روقلبش ترسیدم زانوزدم جلوش گفتم غلط کردم قربونت برم ببخشید چی شد‌‌‌ای وای کوکب خانم، مادری
داشتم با هول و ولا داد میزدم یکدفعه منو گرفت مثل یک بچه زد زیر بغلش
گفت گرفتمت الان حالیت میکنم عروسک حالا من دوست پسرتم دیگه؟اصلا دوست پسرچند حرفیه ؟
چه غلطا همون طوری که لوست کردم آدمتم میکنم
دیدم ایندفعه واقعا اتیشیه
من:منوبزار زمین مسیح والا بدمیبینی
همون طوری نگام کرد حالا زبون درازی هم میکنی دیگه؟
من:مسیح اخرین اخطاره
خندش گرفت پهلوشو گاز گرفتم تادستش شل شد منم فرارکردم پشت مادری قایم شدم
خدارو شکر کوکب خانم گفت آقا تلفن باهاتون کاردارن
واسم خط ونشون کشید ورفت
مهری بود باهاش حرف میزد ولی انگار مهری باورش نمیشد وگریه میکرد رفتم نزدیکش گفتم بده من بگم
مسیح:بیا عروسکم بگوتوبودی مهری باورش نمیشه
من:من بگم منو میبری دیگه باخودتون
مسیح :اره قربونت برم خواهش میکنم،
مهری واقعا ناراحت بود دوستش داشتم به اندازه مسیح
من:مهری جونم گریه نکن دیگه قربون اون چشمای خوش رنگت
مهری:مانی راستشو بگو مسیح میگه توبودی باهام حرف زدی راست میگه؟
یکم شیطونیم گل کرد ساکت موندم😜😂
مهری:حرف بزن جان مسیح راستشوبگو
من :مهری جونم شوخی کردم خب توصدای منومیشناسی دیگه
مهری:(جیغ )میکشمت خفت میکنم منو سرکارمیزاری دیگه
من:😬
گوشی رو دادم دست مسیح
بیااین دوست دخترت دیونست داره جیغ میزنه
مسیح:مگه توعقلی واسه ادم میزاری قربونت برم ممنونم حالا بدو حاضرشو بریم شهربازی
پریدم بغلش
حالا مهری هم اون ور خودشو میکشت گفتم حالا عشقمو صاحب شدی جیغ هم میزنی سرم
مهری:بزارببینمت من میدونمو تو همش تقصیرمسیحه اینقدرلوست کرده
من: نزار خواهرشوهربازی دربیارم سرت به اندازه مسیح دوستت دارم
مسیح گفت بدو موتورو روشن کن تابیام
روز بسیارعالی باهم گذروندیم کلی شیطنت وبگوبخند
موقع برگشت رفتیم رستوران اونجا یک چندتاپسر بودن که مجردی امده بودن
وقتی مسیح رفت سفارش بگیره یکی از پسرا امد نزدیک ما..

یاد خاطره ها...از کتاب زندگی نامه مانیتا📚
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی