loading...

دلنوشته و رمان

رمان و دلنوشته

بازدید : 318
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 17:39

طبق روال پنج شنبه‌ها خونه مادرجون هستم
مسیح از باشگاه برنگشته حوصلم شدید سر رفته
باباجون که مثل همیشه نیست
مادری هم که داره کتاب میخونه
بلندشدم برم اتاق مسیح حداقل باکامپیوترش مشغول شم
مادری:کجاقربونت برم حوصلت سررفته؟ نکنه زلزله خانم
شیطنت خونت کم شده؟😉😄
من:مادری من بشینم ماتم میادسراغم خودت که منومیشناسی
میرم اتاق مسیح
مادری:فدات شم تورو خدا بازم اتاقشوبهم نریزیا بازم میاد دعواتون میشه
من:من که کاری نمیکنم
مادری:اره جون عمت همین هفته پیش تاامد بره اتاقش سطل اب افتاد روسرش خواسته بشینه رو تختش یک عالمه میخ رفته تو پاش رفته حموم تو وانش پر حشره
مگه نگفتم خانم شو اینکارا رو نکن عزیزم پسرارو اذیت میکنی ایناهم میان پیش من شکایت که تو لوسش میکنی فدات شم درسته مسیح دوستت داره هیچی بهت نمیگه جراتشم نداره ولی خب
این امیر هزارباراخطار داده چرا با کاسکت میری حیاط عزیزم ساختمونا دید دارن توحیاط
پسره غیرت داره روت
من:صب کن تورو خدا مادری من مسیحودوست دارم خودشم میدونه فقط هروقت میره تو خودش اذیتش میکنم سرحال شه ..این امیرهم زیادی فضوله ،پرو شده اصلابه اون چه عمدا لج میکنم که حدشوبدونه داداشاهم که همش مشغول درس وباشگاهن منویادشون رفته واسه همین اذیتشون میکنم
الانم میرم فقط باکامپیوتر مسیح مشغول شم تابیاد
بادلخوری رفتم ولی حوصله هیچی رو نداشتم حق نداشتم رو تختش درازبکشم رفتم توبالکن نشستم زمین پاهامو بغل کردم سرمو گذاشتم روش
نمیدونم چقدرگذشته بودکه مسیح امد حوصله اونم نداشتم
منتظربودم همین طوری دیدم داره شماره میگیره
مسیح:سلام عزیزم خوبی؟ الان رسیدم
میخوام برم حموم بعدش ببینم این وروجک رو ببرم شهربازی میخوای بیام دنبالت؟
باشه پس منتظرم باش
یهو پریدم تواتاق باهیجان گفتم مسیح😃
مسیح بیچاره ترسیده بود گفت کوفت سکته کردم
میرم حاظرشم بدو حموم مهری میاد که؟
مسیح :آره قربون اون مخ نخودیت
رفتم جنگی حاضرشدم برگشتم مسیح هنوزحموم بود وسواسی لعنتی
میخواستم بی حوصله برم دیدم گوشیش زنگ زد مهری بود
شیطونیم گل کرد
صدامو عوض کردم با عشوه تلفنو جواب دادم
من :بلههه بفرمایید
مهری:سکوت
من :وقتی حرف نمیزنی غلط میکنی زنگ میزنی گوشی دوست پسرمن
الوووو
مهری:بب ببیخ ببخشید شما؟
من: این گوشی دوست پسرمه شما؟
مهری:م من یعنی هیچ کس 😭
دیدم صدای دوش قطع شد فورا گوشی رو قطع کردم انداختم رو تختش دررفتم
رفتم سراغ موتورسیگلت مسیح به قول خودش پسرش
خیلی دوست داشتم من برونمش ولی فقط حیاط اجازه داشتم باهاش دوربزنم
مسیح امد چه امدنی ....

یاد خاطره ها ...از کتاب زندگی نامه مانیتا📚
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی