loading...

دلنوشته و رمان

رمان و دلنوشته

بازدید : 296
پنجشنبه 23 مهر 1399 زمان : 21:36

تلوتلومیخورم اسمان دورسرم میچرخد
وانگارزمین ثانیه‌‌‌ای بکبارفرومیریزد
باکمک دیوارقدمهای سست ولرزانم را برمیدارم
تانقش زمین نشوم
من چه کرده ام باخودم
ومن درسکوتی مرگبار
سکوتی پراز ناگفته‌های بسیار
ومن همان خورشید بی طلوعی هستم
که درتاریکی شب میدرخشد
می‌درخشم برای ناگفته‌هایی که در دلم رسوب
کرده اند...
اخ روزگارآرامتر، آرامتراز طاقت من تاربزن
این تن جانی برایش نمانده آرامتر تازیانه بزن
بس است هرچقدر به سازت رقصیدم
بس است
ارامتر از طاقت من تاربزن....
میخوام ازشرخودم راحت شم برای چندمین بار اینار ازخودم خستم حالم ازخودمولجبازیهام بهم میخورد،حالت تهوع دارمو به زورروپاهستم
بازم این زیرزمینه و دیواراش بی ادعاترین رفیق
برگه ازمایشوکه مثل آلت قتاله تودستمه مچالش میکنم...
تموم شد ، ازاین بعدبایدحداقل باخودمو دلم صلح کنم
دارم مثل دیونه‌هاهرزیون میگم ؛ برای خودم خط ونشون میکشم بایدیک جایی تمومش میکردم بسه دیگه بایدبلندشم
من دیگه خودم تنهانیستم چقدرلج ولجبازی ؟الان دروجودمن
وجوددیگه‌‌‌ای داره شکل میگیره ...
سعی میکنم خودمو جمع وجورکنم بلندمیشم محکم ،مثل همون روزی که داداش همین جایادم دادباهرهول دادنی زمین نخورم ، باحسرت اخرین باربه اطراف و وسایل ورزشی نگاه میکنم دیگه پامواینجانمیزارم تموم شد
به طرف کیسه بوکس میرم شروع به مشت زدن میکنم یکدفعه به خودم میام من دارم چکارمیکنم حقشوندارم
من دیگه یک مادرم ..برمیگردم به طرف آینه بزرگ روبه روم اشکاموپاک میکنم
دستموروشکمم میزارم ...بهت قول میدم عزیزم تومثل من نمیشی دنیاروبرات بهشت میکنم ، نمیخوام مادری باشم که ارزوهاشوتحمیل فرزندش کنه نهههه من فرزندمو طوری تربیت میکنم که خودش برای خودش وارزوهاش رشته تحصیلیش آیندش تصمیم بگیره ..
اره درستشم همینه ...نگام به شکمی‌که تخته ولی تاچندوقت دیگه...
حالت انزجار وجودمو میگیره یک لحظه ازتصورخودم تواون حالت...
نههه لعنتی باید بدنیاش بیاری نههه نبایدازش وسیله انتقام بسازی فکرشم نکن نههه تومادری ،حداقل بزارببینن یک مادر چطوری میتونه باشه کاش ...خدا تاحالاکه سازت ناکوک بود برام ولی بیاواین یکی ارزوموبرآورده کن لطفااا دخترباشه من دخترمیخوام ازپسرامتنفرم فعلاآمادگی یک مرد دیگه روتوزندگیم ندارم...باشه خدا؟؟؟بدون نگاه کردن به دوروبرم بااعتمادکامل به خودم وهدفم قدم برمیدارم ازاین به بعدفقط بادخترم صحبت میکنم اون رفیق منه تموم شدتنهایی
بافکرش لبخندمیادروصورتم بعدازچندماه درو میبندمو کلیدورو پله‌ها پرت میکنم دیگه نمیخوام به اینجابرگردم مطمعنم

برگی از کتاب زندگی نامه📚مانیتا ببخشش
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی