loading...

دلنوشته و رمان

رمان و دلنوشته

بازدید : 284
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 4:40

قبل داد زدن مسیح یکی اروم گفت متاسفم تموم کردن...
همزمان صدای افتادن و داد مسیح که مامانمو صدا میکرد و صدای افتادن گوشی و قطع تماس
شوک زده بودم ،مثل ماهی که از اب بیرون افتاده چند باری دهنم باز و بسته شد تابتونم حرف بزنم
چقدر هوا کم بود برای نفس کشیدن یکدفعه یاد خوابم افتادم ...
امروز کلی مهمون دارم ...باید اماده بشی ...نگرانتم ...خانمانه رفتارکن
انگار خوابم فلش بک خورده بود جلوی چشمام تا چشمام خواست پر بشه یادم امد
عزیز کرده مادری باید الان محکم باشه وقتش نیست الان نههه
دخترمو صدا زدم همزمان داشتم لباسهای مشکیمونو اماده میکردم تندتند چادر مشکیمو از بین لباسا جدا کردم
گفتم عزیزم زنگ بزن بابات بگو فورا بیاد خونه من باید برم بگو مادری...
زبونم نمیچرخید لال شده بودم نگاش کردم میشناخت منو فورا زنگ زد گفت بابا میای خونه مانیتا حالش خوب نیست
بعدش گوشی رو زد رو ایفون
👨مانیتام خوبی ؟دارم میام توراهم قربونت برم اروم باشیا
مسیح به من زنگ زده قبل تو باهاش حرف زدم
تا چند دقیقه دیگه خونم تو فقط اماده شو
👩با ارامشی غیرقابل باور گفتم من ارومم عصبی رانندگی نکن باز، دارم اماده میشم فقط بیا
👨یکم سکوت کرد گفت این ارامشت منو میترسونه قربونت برم حالت خوبه؟ به پری الان میگم واست شربت اب قند درست کنه
👩نه من خوبم میخوام قطع کنم حواست به رانندگیت باشه
👨قطع نکنیا رو مانیتور دارم حرف میزنم نترس گوشی دستم نیست تابرسم بامن حرف بزن
👩نمیخواد بیا فقط
👨مانیتام قربونت برم میخوای گریه کن ولی اینطوری نکن سکته میکنیا
👩نمیخوام مادری گفت الان باید محکم باشم اماده باشم مهمون داره
👨گریه کن قربونت ببین اصلا با من دعوا کن داد بزن بگو سه هفتست نبردی مادری رو ببینم ، با هرکی منو دوست داره من دوستش دارم مشکل داری بگوو اروم میشی لطفا فقط سکوت نکن
👩بابا پشت خطه قطع میکنم...
تارسیدیم مادری رو داشتن میبردن امیر بغلش کرده بود
همون لحظه اول دیدم خودم دیدم که مادری نشسته رو صندلی مخصوصش و لبخند میزنه بهم ولی مادری که تو اغوش امیر بود مسیح نمیتونست ارومش کنه هیچ کس متوجه من نبود
پاهام سنگ شده بود جلوی در
میخواستم حرف بزنم ولی لال شده بودم امیرمتوجه من شد
گفت بیا دخترعمه مادری منتظرت بود
چشمام سیاهی رفت پاهام خم شد واسه افتادن که مسیح بغلم کرد تو گوشم گفت عزیز کرده، خونه پر مرده خواهش میکنم محکم باش بزار مادرو راهی کنم نزار نگرانت بشم
با همه توانم گفتم برو کنار من ارومم مهمون داریم
درطول مراسم همه چشماشون رو من بود و منتظر زمین خوردنم بودن مادری نگران همین لحظه‌هام بود
ولی من ققنوس بودم که هردفعه دوباره از خاکستر خودم متولد میشدم

با همراهی امام جمعه و شورای شهر
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی