loading...

دلنوشته و رمان

رمان و دلنوشته

بازدید : 285
پنجشنبه 30 مهر 1399 زمان : 21:37

داشتیم با دختر دایی معصومه تو حیاط بدو بدو میکردیم که
دوست آقاجون جناب سرهنگ میرزایی امدن ..
مادری اشاره کرد برین بالا
اروم مثل یک دختر مودب 😅رفتیم رو بالکن فضولی ..
سرهنگ گفت اقای موسوی واسه دیدن این خونه اگه اجازه بدین منو دونفراز همکارامون با شما میایم چون این خونه میدونید که زیاد حرف و حدیث پشت سرشه ، تقریبا مخروبه شده ...
عیب نداره سرهنگ شماهم بیاین من کارغیرقانونی نمیکنم درضمن منم کارم بسازو بفروشه میخوام این خونه کلنگی و چند تا از اون خونه‌ها که تو اون کوچست رو بخرم کلا واسه
اینده بچه‌ها...
برام مهم نیست اهالی اون سمت میترسن ازاون خونه ...
سرهنگ :پس حاضربشین بریم که من اداره کار زیاد دارم...
بدو رفتیم با معصوم فورا حاضرشدیم امدیم پایین
مسیح نمیزاشت مابیایم ولی میدونست عواقب داره 😅واسه همین منو معصوم هم همراهشون رفتیم
یک خونه خیلی بزرگ و قدیمی‌تو یک کوچه خیابان شمس تبریزی (تبریزیا میدونن این خونه زیاد سرو صدا کرد )اقاجون منو سپرد دست مسیح گفت شماتو حیاط باشین
خیلی دلم میخواست همه جارو ببینم شنیده‌هام از این خونه یک چیز دیگه بود ولی خونه زیادی معمولی به نظرمیومد یک حیاط بزرگ و استخر خالی و ...
یک قسمت از خونه به نظرم زیر زمین میومد ولی هیچ دری نداشت رفتم اون قسمت که مسیح مانعم شد بهش قول دادم که پی شیطنت نیستم نزدیک دیوارشدم دستمو رو دیواری که حس میکردم زیرزمینه کشیدم گفتم به نظرشما اینجا زیرزمینی نیست؟
مسیح گفت نمیدونم عروسک من اصلا حس خوبی ازاین خونه ندارم گفتم منم
داشتم همین طوری دستمو روی اجرا میکشیدمو خونه رو دور میزدم که یکی از آجرا حس کردم لقه
کنارش زدم دیدم یک اهرم پشتشه مثل یک در کشویی که روش اجر چیده بودن با کمک هم درو کنار زدیم یک زیر زمین تاریک و مخوف مثل یک تونل شدیدا بوی بدی میومد مثل بوی نم و یک بوی خیلی بد مثل غذای فاسد یا بدتر از اون
مسیح مانع رفتنم تو تونل شد گفت خطرناکه و رفت تا سرهنگو صدا کنه ولی من دلم میخواست خودم ببینم چند قدم رفتم تو چند تا تشت که یک چیزایی توش بود (بعدا فهمیدم ناخن بوده )چند تا زنجیر و انبردست و چند تا ابزاری که من تو فیلما دیده بودم مخصوص شکنجه معصوم هی صدام میکرد میگفت مگه قول ندادی نری تو ،اما حس کنجکاویم نمیزاشت برگردم باروسریم جلوی دهن و بینیم رو گرفتم و یک قدم دیگه پام خورد به یک چیزی دقیقتر نگاه کردم یک تیکه پارچه بود توش یک چیزی بود ولی نمیدیدم زیادی تاریک بود
یکدفعه یک روشنایی افتاد رو چیزی که زیر پام بود چشمامم گشاد شد از ترس نه تونستم داد بزنم نه فرارکنم
صدای پای دویدن پشت سرم رو میشنیدم ولی نمیتونستم برگردم و زوم جمجمه زیر پام بودم یکی برم گردوند تو آغوشش صدای مسیح بود نترس، نترس، اروم باش من اینجام ، و دیگه چیزی نفهمیدم
تا چشمامو باز کردم دیدم تو حیاط اون خونه تو دستم سرم داخل امبولانس هستم و کلی مامور اگاهی و یک عده زن و مرد ریخته بودن تو حیاط
پرستار متوجه بیداریم شد فشارمو گرفت پرسید خوبی؟
فقط نگاش کردم نمیتونستم حرف بزنم
آقاجون امدبالاسرم انگار خیلی دلخوربود ازم که نگام نکرد
از پرستار تشکر کرد ومسیحو صدا کرد
مسیح بدون حرف و نگاهی بغلم کردو تو ماشین اقاجون گذاشت بعد چند دقیقه سوار ماشین شدنو برگشتیم خونه...
سخترین کار دنیا اینکه بخوای دل یکی عین خودت که نمیبخشه رو بدست بیاری
منم دست پرورده اقاجون و مادری بودم ...
میدونستم که زمان لازمه تا از اشتباهم بگذره
با باحرف زدن و منطق و دلیل اوردن فقط توجیه میکردم اشتباهمو چون نباید اونجا بدون اجازشون میرفتم
بدتر اینکه به خودم اسیب زده بودم صحنه‌‌‌ای که دیدم برای یک دختر بچه خیلی سنگین بود و تا عمر داشتم مطمعنم یادم نمیرفت ...
با اینهمه یک معذرت خواهی بدهکار بودم ...
ماها شبها موفع خواب این صحنه‌ها شد کابوس بزرگ زندگیم
مدام تو خواب گریه میکردم ...داد میزدم...
مسیح باهام حرف زد گفت ترست عادیه ولی بلاخره برات کم رنگ میشه
راست میگفت زمان حلال هرمشکلیه ...

دوست داشتن به مثابه امری حیاتی ...
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی