loading...

دلنوشته و رمان

رمان و دلنوشته

بازدید : 309
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 17:39

نعمتی ست
بودنت، داشتنت
ادبيات چه كهنه می‌شود در وصف تو
كلمه‌ها بلد نيستند تو را بگويند
اما خيالي نيست
من بی سواد می‌شوم
وقتی حرفِ توست
📚پسره کارتی از جیبش دراورد ونزدیک مهری شدگفت این کارته منه اگه دوست داشتی بهم زنگ بزن خوشحال میشم ویک چشمک زد مهری ناخواسته ازپرویی پسره خندش گرفت
ولی من عصبانی گفتم گورتوگم کن مهری خودشو جمع وجورکرد گفت من نامزد دارم اقابفرمایید
پسره:منکه فک نمیکنم نامزدتون بودن چون حلقه دستت نیست
دیگه میخواستم ازجام بلندشم که مسیح از پشت سر پیرهن پسره رو گرفت وبرش گردوند
مسیح:به چه جراتی به کی میخواستی شماره بدی؟
پسره:بزارخودش انتخاب کنه بچه خشگل جوش نزن
مسیح باکله توصورت پسره زد، دوستاش ریختن مسیحو بگیرن یکیش ازپشت میخواست مسیحوبزنه پامو درازکردم پاش گیرکرد به پام باکله رفت زمین نتونستم جلوی خندمو بگیرم مسیح دوتاشونو انداخته بود زمینو یکی یکی میزد😅
مهری گریه میکرد شدید ترسیده بود مسیحوالتماس میکرد که ولشون کنه پسری که انداخته بودمش زمین بلند شد حمله کرد بهم همون جانشسته با پام محکم زدم تو قفسش افتاد زمین همین جوری کلا تفریح میکردم چون نمیدونست باکی طرفه بازم بلند شدحمله کرد صندلی رو برداشتم کبوندم بهش
رستورانوبهم ریخته بودیم چندنفرمسیحوگرفته بودن ولی اقایون ازدورمیگفتن ابجی ولش کن منم واقعا عصبی بودم چون فشای رکیک میداد بالگد تو سروصورت پسره میزدم
مهری نمیدونست کی رو اروم کنه دادزد سرم توچرا؟؟ مسیحونمیتونن بگیرن پسره روکشت لطفا ارومش کن
رفتم نزدیک بازوی مسیحو گرفتم میخواستم بگم اروم باش برنگشته دستمو محکم پس زد دستش محکم خورد بهم انگشتاش خورده بود به چشمم مطمعنن کبود میشد
صدای داد مهری و اخ من باعث شد مسیح برگرده دستم رو صورتم بود همش میگفت غلط کردم عروسکم چی شد قربونت برم شرمندم ببخشید دستم بشکنه
نمیدونستم گریه کنم ازدرد بخندم بهش که پلیساریختن تورستوران وهممونو بردن کلانتری
بابام خداروشکر این موقعها منو نگاه نمیکنه😅والا داشتم ازترس سکته میکردم ولی خب بچه پرو بودم دیگه اروم بدون هیچ عکس العملی نشسته بودم مسیح همش اشاره میکرد که متاسفه ومعذرت میخواست ازدست مهری عصبانی بود چون خندشودیده بوداصلانگاش نمیکرد اونم همش گریه میکرد
باباجون کارای اداری وانجام داد مهری رو عروسش معرفی کرد باکمک وکیلش راهی خونه شدیم پسراهم تو بازداشتگاه
مسیح ومن مثل مجرم توماشین کنارهم نشستیم هردوساکت دست تو دست منتظرسرنوشتمون بودیم مهری رو رسوندیم باباجون مجبورشدازخانوادش معذرت خواهی کنه
موقع رسیدن باباجون ازبابام تشکرکرد وگفت بسپرشون به من...

مفهوم شئی واره گی از زبان مارکس ، لوکاچ ، بنیامین
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی